دلار شده ۶۰ تومن، من میدونستم چند بار گفته بودم بخرید، یا چرا نخریدم یا میتونستم بخرم، چرا کسی حرف منو گوش نکرد یا چرا انجام ندادم؟ این سوالها که از حس پشیمانی نشات میگیرند معمولا زمانی پرسیده میشوند که یک موقعیت ایجاد شده و شخص از آن استفاده نمیکند و فقط پشیمانی برایش باقی میماند.
سوالهایی که از این افراد یا حتی خودتان باید بپرسید این است که:
- شما که میدونستید چه کاری انجام دادید؟
- آیا برای زمستان آماده بودید؟
- آیا بدهیها را پرداخت کردید؟
- آیا سرمایه گذاری کرده بودید؟
اما مشکل کجا به وجود میآید؟ مگر گفتن اینکه من قبلا میدونستم بیتکوین ۳۰ یا ۶۰ هزار دلار میشود چه ایرادی دارد؟
مشکل این است که مطرح کردن چنین صحبتهایی در طول زمان برای فرد دیدی را ایجاد میکند که او همه چیز را میدانسته و ضریب اشتباه را کاملا نادیده میگیرد، این به چه معنا است:
برای متخصص شدن در هر حوزهای هر فردی به صورت میانگین حدود ۱۰،۰۰۰ ساعت یا ۳ سال زمان نیاز دارد تا در هر حوزهای متخصصی حرفهای شود. حال اگر بدون گذراندن این مدت و مطالعه کافی و فقط بر اساس حسرت از دست دادن فرصت و بدون آمار و ارقام و تجربه انجام دادن، این نوع تفکر را داشته باشد منجر میشود که تصور کند میتوانسته سرمایه گذاری کند یا خریدی را انجام دهد که سود خوبی یا فرصت مناسبی را برای او فراهم کند؛ بنابراین بدون دانش و تجربه کافی وارد آن حوزه میشود که به احتمال بسیار زیاد منجر به زیان او میشود.
سندروم من میدانستم باعث میشود که فرد به نفوذ تخصص و آمار ناآگاه بماند و این موضوع موجب تصمیم گیری اشتباه میشود و آسیبهای مالی و شخصی جدی وارد میکند. متخصص بودن در یک زمینه به فرد کمک میکند تا از زاویههای متفاوتی حرفه خود را بررسی کند و استفاده تخصصی از آمار، تصمیم گیری را راحتتر و امنتر میکند و دلیل آن هم کمتر شدن ضرر احتمالی است.
تخصص در سندروم من میدانستم
تفاوت متخصص با فرد عادی در این است که فرد مبتلا به این سندروم همه چیز را میداند و حتی اگر آماری هم داشته باشد دلیل خاصی برای پشتیبانی از آمار ندارد و توانایی توضیحات پیچیده و عمقدار را ندارد. یک متخصص در مقابل، آمار خود را بر اساس یک استراتژی و برای یک هدف خاص تحلیل میکند.
تحلیل آمار و ارقامی که انجام میدهد سطح بندی شده و توضیح فنی که ارائه میدهد طبقه بندی شده است. یک متخصص همه چیز را نمیداند اما توانایی به دست آوردن اطلاعات و آمار دقیق را در اسرع وقت دارد تا بتواند تحلیل درستی از این آمار و اطلاعات برای اهداف از پیش تعیین شده ارائه دهد.
زمانی که آمار و اطلاعاتی درست در اختیار فرد نباشد فرد تمایل دارد که شکستها و عدم موفقیتهایش را فراموش کند ولی یک متخصص، آمار شکستها و موفقیتهایش را در اختیار دارد و میداند که تمامی ریسکها یا پیش بینیهایش نمیتواند به موفقیت ختم شود؛ بنابراین برای آنها هدف و استراتژی طراحی و اتخاذ میکند. اما «فردی که میداند» بر اساس حسرت موقعیتهای از دست رفته تصمیم میگیرد و میترسد که موقعیت جدید را از دست دهد (FOMO – Fear of missing out) و در تله خرید یا فروش میافتد.
یک فرد غیر متخصص توانایی رشد و بسط یک موضوع را فراتر از ۳ مرحله را ندارد و نمیتواند عمیقتر به مبحث بپردازد اما متخصص میتواند سیستماتیک شروع کند، بسط دهد و یک نتیجهگیری منطقی انجام دهد.

در زمان متخصص شدن:
مراحل اولیه – فاز من چیزی نمیدانم – فرد تصور میکند که دانش زیادی در اختیار دارد.
مراحل جوانی – فاز من متخصص هستم – فرد به قله توهم دانش دست میرسد، اما در واقعیت تازه در مراحل اولیه است و چیز خاصی نمیداند.
مرحله متخصص – مرحله من چیزی نمیدانم – فاز بعدی که در آن زمان بیشتری سپری میشود تا فرد به آن دست پیدا کند. فرد در آستانه درک این موضوع است که اطلاع چندانی از حرفه و تخصص ندارد اما شیب یادگیری و حجم دانش او یک شیب صعودی سریع به خود میگیرد تا فرد به مرحله چهارم که واقعا یک متخصص است وارد میشود.
مرحله تخصصی – در این فاز که فرد تخصص کافی را دارد، حجم دانش واقعی او و اطلاعاتی که فکر میکند میداند تقریبا در یک سطح است و به دانش و عدم دانش خود آگاهی دارد اما میداند که راه بسیار طولانی و موضوعات بسیار زیاد دیگری هم وجود دارد تا یاد بگیرد ولی دیگر توهمی در خصوص دانش خود ندارد و به یک خودآگاهی واقعی رسیده است که تفاوت اصلی میان یک متخصص و فرد همه چیز دان است.