آیا تیم بارسلونا به خاطر وجود مسی قهرمان میشد یا مسی به خاطر بارسلونا تبدیل به یک ابر بازیکن شد؟
اریک کانتونا چطور؟ یا مارادونا؟
در یک سیستم چه کسب و کار باشد یا ورزشی یا سیاسی و نظامی، همیشه پیش میآید که سیستم یک یا چند چهره شاخص در اختیار دارد که تمام بار سیستم را به دوش میکشند یا حداقل نقشی غیرقابل انکار در پیشبرد تیم خود دارند. این افراد که در شرایط خاص تبدیل به سوپر قهرمان میشوند گاها به تنهایی سیستم را به جلو میبرند. در جام جهانی ۱۹۸۶ مارادونا با کمک دست خدا توانست آرژانتین را قهرمان جهان کند، ژولیوس سزار به تنهایی گلها را در یک جنگ نابرابر بدون حمایت سنا شکست داد، همین کار را ناپلئون در مقابل قوای ایتالیایی و انگلیسی انجام داد، الکساندر همیلتون در جنگ اقتصادی در نیویورک قدرتمندترین کشور دنیا را شکست داد و کوروش چارت فرمانروایی ایجاد کرد که در مسیرش مجبور به مقابله با پدربزرگ خود شد. تمامی این افراد یک وجه اشتراک ویژه دارند:
مهمترین فرد سیستم خود هستند
یا به عبارتی سیستم فکری و کاری به گونهای است که بدون حضور این افراد سیستم به سرعت زمین میخورد و تقریبا به استثنای همیلتون تمامی موارد بالا بعد از خروج مهره اصلی سیستم با مشکلات عمدهای روبرو شد و شکستهایی بسیار بدی گریبان تیم کاری را گرفت.
به طور معمول کارآفرینان در این تله گرفتار میشوند که بر اساس تخصص فنی خود یک کسب و کار یا سیستم را ایجاد میکنند که خود آنها مهمترین فرد تیم میشوند چراکه در شروع کار کسی وجود ندارد که این سیستم را به پیش ببرد و در صورت تفویض اختیار شخص جایگزین شده توانایی پیشبرد فرایند را ندارد. یا اینکه سیستم توانایی جایگزین کردن و بروز رسانی خود را از دست میدهد و مهرههای اصلی یک به یک از آن خارج میشوند و باقی ماندن یک یا دو فرد منجر میشود که کل سیستم به آنها متکی شود که این به معنای مرگ آن سیستم است.
اما چرا الکساندر همیلتون موفق شد اما بعد از مارادونا آرژانتین تا ۳۶ سال بعد دیگر نتوانست تا حدود ۴ نسل بعد از او قهرمان جهان شود.
زمانی که از سیستم و سازماندهی صحبت میشود، سیستم نظامی منظمترین و الگودار ترین شیوهای است که انسان به آن دست پیدا کرده است؛ همانگونه که حتی امروزه پروژههای فضایی که «کاملا» علمی هستند توسط نیروههای نظامی کنترل و مدیریت میشوند تا جایی که همیشه یک درجه دار نیروی هوایی یا دریایی باید در ماموریتهای فضایی وجود داشته باشد.
بعد از ایجاد امپراطوری هخامنشی، آشوبهای گسترده بعد از مرگ کوروش و همچنین چند دستگی عظیمی که بعد از مرگ نابه هنگام الکساندر رخ داد، بشریت و در راس آن جمهوری روم فرا گرفت که ایجاد یک سیستم بر پایه یک شخصیت موجب خسارتهای سنگینی میشود که در درازمدت به پویایی سیستم آسیب میرساند، بنابراین همیشه سعی بر این داشتهاند که سیستمی را در راس کار قرار دهند و از خلاقیتها و نبوغ افراد در راستای ارتقای کل سیستم استفاده شود.
الکساندر همیلتون اولین وزیر خزانهداری دولت آمریکا میشود و یک سیستم مالی پیشرفته بر اساس تجارت هلندی ایجاد میکند نه بر اساس سیستم بریتانیایی و کل سیستم اقتصادی را بر اساس تجارت بنا میکند نه جنگ تا بعد از او، این سیستم باشد که فرایند را به جلو ببرد نه نبوغ فردی. نبوغ فردی صرفا در خلاقیت، نوآوری، بهینهسازی و رشد سیستم قدم بردارد.
حالا تیم بارسلونای زمان گواردیولا را در نظر بگیرید: چه چیز باعث موفقیت او شد؟ تیم؟ سیستم پیشرفته مدیریتی؟ پول؟ هارمونی و آرامش؟ شخصیت فردی مربی؟ تماشاچی ها؟
همه موارد با همدیگر.
برای ایستادن در صدر، تنها نبوغ فردی یا یک سیستم فکری منسجم کافی نیست، درست است ژولیوس سزار برنده جنگ شد اما بلافاصله بعد از مرگش روم به آشوب کشیده شد و جنگهای داخلی زیادی اتفاق افتاد و آگوستوس مجبور شد که از پایه سیستم را بازسازی کند آن هم باهزینهای بسیار تا دوباره روم را متحد و قدرتمند کند. اما همین روم در ۱۰۷ قبل از میلاد به گایوس ماریوس این اجازه را داد تا از نبوغ مدیریتی خود استفاده کند و ارتش را به گونهای بازسازی کند که برای ۵۰۰ سال بعد از آن قدرتمندترین و منظمترین ارتش جهان باقی بماند و این به معنی سودآوری یک سیستم از نبوغ اعضای آن است.
اما روم برای رقابت کردن در سطح بالا نیاز به افراد، سیستم پیشرفته مدیریتی، پول، هارمونی، شخصیت قدرتمند نفر اول کشور و حمایت مردمش را داشت دقیقا مانند تیم بارسلونا که با داشتن تمام این موارد توانست قهرمانیهای خودش را با وجود رقبای قدرتمند حفظ کند.
زمانی که همیلتون سکان هدایت سیستم مالی کلونویهای متحد را در اختیار گرفت و بریتانیاییها را در جنگ اقتصادی شکست داد، به آدام اسمیت بنیان گذار اقتصاد نوین در بریتانیا اعتنایی گذاشته نشد و حتی پیشنهادهای او برای پرهیز از جنگ و اجرای تحریمهای دریایی هم نادیده گرفته شدند.
پس در دو سیستم دو نابغه یا بازیکن طلایی وجود داشت، یکی تصمیم به استفاده درست در راستای یک سیستم مشخص با استراتژی به روز و مشخص گرفت و به دیگری اعتنایی گذاشته نشد، و تاریخ درستی قضاوت را نشان میدهد.
اما خطر بازیکن یا کارمند طلایی در ایجاد هرج و مرج درون سیستم است، مانند هر انسان دیگری، کارمندان یا مدیران فوقالعاده هم تمایل دارند از سیستم فراتر بروند و این موجب میشود که کل نظام فکری و عملیاتی سیستم ضربه بخورد. وظیفه تیم مدیریتی این است که این خطرات را پیش بینی کند، جلوی آنها را بگیرند و در صورت نیاز این افراد را از سیستم خارج کنند تا سیستم اصلی ضربه نخورد. اما اگر این کار با بی دقتی و بر اساس میل یا کینه شخصی انجام بگیرد دقیقا اتفاقی که برای بریتانیا در مقابل انقلابیون آمریکا افتاد، رخ خواهد داد.
خالی کردن تشکیلات کاری یا فکری از انسانهای با استعداد و توانمند، جایگزین کردن آنها با افراد ضعیف، مسئولیتها را بر دوش کارمندان طلایی میاندازد که در درازمدت موجب تخریب روحی آنها میشود و این کارمندان فراموش میکنند چرا و چگونه به این جایگاه رسیدند و بدون دانستن هدفها و استراتژی شرکت، نظرات یا علایق خود را به شرکت تحمیل میکنند که در نهایت یک چرخه باطل و مخرب تشکیل میشود.
نتیجه این می شود که یک سیستم ناکارآمد با یک یا چند کارمند طلایی تخلیه شده و گسترهای از افراد بیلیاقت شکل میگیرد که پایانی جز مرگ را برای سیستم نخواهد داشت و مدیریت جدید مجبور به تعویض کل سیستم است که فقط به معنی هزینه بیشتر است.